تنهانیازم تو باشی
کاش می شد در سفر به شهر خوشدلی
تنها همراز من تو باشی
کاش می شد نیاز را کشت
وهمیشه در نماز بود
کاش می شد آسمان را سبز دید
وشب را آبی
کاش می شد در هجوم غدار اندوه
سمفونی مهر بر پا کرد
کاش می شد دامنی از محبت
نثار بی خودی دنیا کرد
کاش می شد سبد سبد امید
درفرش دل های حزین کاشت
کاش می شد ترنم خنده ی کودکی را
زیباترین آوای دل انگیز دنیا کرد
کاش می شد مهر را رنگ کرد
کاش می شد غم را بی رنگ کرد
کاش می شد همه جا مهربان بود و
باغصه هم هم زبان بود
کاش می شد غم را رنگ زد وبر ناکامی هاسنگ زد
کاش می شد کلاس ها همه مهر می شدند وآدما همه همدل
کاش می شد زندگی با من بخندد و با تو نیز
کاش می شد عشق را سیر کردو درد را زنجیر
کاش می شد دروغ و ریارا در گور کرد
و
کاش می شد ماتم را سور کرد
کاش ...
اندوهت را به برگ ها بسپار...
پاییز زیباست وقتی نفسِ باد می ریزد تمام
برگ های غم گرفته ی پاییزی را...
بوی ماه تولدم را دارم می شنوم کم کم ،
چه قدر دوست دارم آبان را ،
بارانش را ،
و خش خش برگ هایش را وقتی حس می کنم دارم
اندوه برگ های غم گرفته را
زیر پاهایم له می کنم...
پاییز زیباست و امید و مهربانی وبخشش و ایمان از آن زیباتر ،
پیش از آن که لبخند شکوفه ها را دوباره روی درختان ببینی تو شکفته باش...
و برای این شکفتگی جشن بگیر ،
جشن که گرفتی مرا هم به این میهمانی دعوت کن...
پاییز زیباست ،
خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم
دیده بربندم و دل را به تماشا ببرم
قصه ام را به کدام آیینه فریاد کنم
شهر خود را به سر راه کی آباد کنم
با راین درد همان به که تنها ببرم
جلوه شوخ بهارم که ز رنگ افتادم
مشت امیدم و در سینه تنگ افتادم
آه اگر حسرت امروز به فردا ببرم
گوشه کو که تسلی کده دل باشد
عاشقی را وطنی باشد و منزل باشد
که به آن گوشه دل بی سرو پا ببرم
بهتر آنست که برخیزم و بی هیچ صدا
دست تنهایی خود گیرم و تنها تنها
عشق را وسوسه انگیزم و خود را ببرم