خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم
دیده بربندم و دل را به تماشا ببرم
قصه ام را به کدام آیینه فریاد کنم
شهر خود را به سر راه کی آباد کنم
با راین درد همان به که تنها ببرم
جلوه شوخ بهارم که ز رنگ افتادم
مشت امیدم و در سینه تنگ افتادم
آه اگر حسرت امروز به فردا ببرم
گوشه کو که تسلی کده دل باشد
عاشقی را وطنی باشد و منزل باشد
که به آن گوشه دل بی سرو پا ببرم
بهتر آنست که برخیزم و بی هیچ صدا
دست تنهایی خود گیرم و تنها تنها
عشق را وسوسه انگیزم و خود را ببرم